شماره ٣٦٥: دل سرمست من آن نيست که باهوش آيد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل سرمست من آن نيست که باهوش آيد
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آيد
رخت اين آتش سوزنده که در سينه نهاد
عجب از ديگ هوس نيست که در جوش آيد
بجز آن کايم و در پاى غلامان افتم
چه غلامى ز من بى تن و بى توش آيد؟
شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست
اگرم زهر دهى بر دل من نوش آيد
مگرم داعيه لطف تو بگشايد چشم
ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آيد؟
حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند
هر چه از جور رقيبان جفا کوش آيد
بر نيازست و دعا دست جهانى زن و مرد
تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آيد؟
بيم آنست که: از فکرت و انديشه تو
همه تحصيل که کرديم فراموش آيد
بيد با قامت رعناى چنان شرط آنست
که به سر پيش تو، اى سرو قباپوش، آيد
عجب از طالع خود دارم و دوران فلک
کان چنان صيد به دام من مدهوش آيد
اوحدى وقت سخن گر چه گهر بارد و در
پيش لعل لب گوياى تو خاموش آيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید