ز دور ار ترا ناتوانى ببيند
تنى مرده باشد، که جانى ببيند
کجا گنجد اندر زمين؟ عاشقى کو
رخت را به شادى زمانى ببيند
کسى را رسد لاف گردن کشيدن
که سر بر چنان آستانى ببيند
غريبى که شد شهر بند غم تو
عجب گرد گر خان و مانى ببيند!
دل من سبک چون نگردد ز غيرت؟
که هر دم ترا با گرانى ببيند
سر باغ و بستان نباشد کسى را
که همچون تو سرو روانى ببيند
مران اوحدى را ز پيشت چه باشد؟
که او هم ز وصلت نشانى ببيند