شماره ٢٧١: سرم در عهد ترسايى شبى مهمان عشق آمد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سرم در عهد ترسايى شبى مهمان عشق آمد
دلم با راهب ديرش جرس جنبان عشق آمد
بز نارى ميان بستم که هرگز باز نگشايم
که دست من درين ميثاق در پيمان عشق آمد
دلم شهرى به سامان بود و در وى عقل را شاهى
چو شاه عقل بيرون شد درو سلطان عشق آمد
ازان گاهى که کرد آن مه نگاهى در وجود من
تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد
اگر زندان عشقش را بديدى با گنه کاران
من از اول گنه کارم، که در زندان عشق آمد
نبوت مى کنم دعوى به عشق او، که در خلوت
ز دست جبرئيل غم به من قرآن عشق آمد
مرا هر کس که مى بيند خود و اين بارهاى غم
به خلق شهر مى گويد که: بازرگان عشق آمد
مکن عيب من، اى صوفي، به مهر او، که از با بال
ترا فرمان قرايي، مرا فرمان عشق آمد
ز بيراهى که من هستم به راهم هر که پيش آيد
ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد
از آنم شير مست غم که از طفلى به مهداندر
به من دادند سر شيرى که در پستان عشق آمد
مرا پرسى که: درعشق و طريق او چه گويى تو؟
چو پرسيدى من آن گويم که در چوگان عشق آمد
اگر بر دامن دوران غبارى يابى از معنى
غبار اوحدى باشد که در ميدان عشق آمد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید