شماره ٢٣٢: گدايى را که دل در بند يار محتشم باشد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گدايى را که دل در بند يار محتشم باشد
دلش هم خوابه اندوه و جانش جفت غم باشد
حرامست ار کند روزى دلش ميلى به بستانى
همايون دولتى کش چون تو باغى در حرم باشد
ز چشم لطف بر احوال مسکينان نظر ميکن
که سلطان دولتى گردد، چو ميلش بر حشم باشد
به غير از نم نميبيند ز دست گريه چشم من
بصر مشکل ببيند چونکه غرق آب و نم باشد
مکن دعوت به شيرينى مرا ز آن لب که در جنت
خسيسى گويد از حلوا، که در بند شکم باشد
چو بر جانم زدى زخمي، به لطفش مرهمى مى نه
ز بهر اين دل خسته نکو بنگر که هم باشد
چنين معشوقه اى در شهر و آنگه ديدنش مشکل
کسى کز پاى بنشيند به غايت بى قدم باشد
بساز، اى اوحدي، چون زر نداري، در جفاى او
که اندر کشور خوبان جفا بر بى درم باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید