تويى که از لب لعلت گلاب مى ريزد
ز زلف پرشکنت مشک ناب مى ريزد
متاب زلف خود، اى آفتاب رخ، ديگر
که فتنه زآن سر زلف به تاب مى ريزد
به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند
مرا دگر نمکى بر کباب مى ريزد
به ياد روى تو هر بامداد ديده من
ستاره در قدم آفتاب مى ريزد
مرا بر آتش هجرت جگر چنين خسته
تو چشم خيره من بين که: آب مى ريزد
ز خوى تند خود، اى ترک،بر حذر ميباش
که اين غبار ستم بر خراب مى ريزد
تو سيم خواسته اى ز اوحدى و ديده او
ز مفلسى همه در در جواب مى ريزد