شماره ١٨٦: از عشق تو جان نمى توان برد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از عشق تو جان نمى توان برد
وز وصل نشان نمى توان برد
بر خوان رخت ز بيم آن زلف
دستى به دهان نمى توان برد
دارم به لب تو حاجتي، ليک
نامش به زبان نمى توان برد
دارى دهني، که از لطافت
ره بر سر آن نمى توان برد
چون چشم تو پيش عارضت راه
بى تير و کمان نمى توان برد
گر چه کمر تو پيچ پيچست
با او به زيان نمى توان برد
کارى که کمر کند چو زلفت
هر سر به ميان نمى توان برد
از غارت چشمت اندرين شهر
رختى به دکان نمى توان برد
بر سينه اوحدى ز عشقت
داغيست، که آن نمى توان برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید