شماره ١٥٢: عمر به پايان رسيد، راه به پايان نرفت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عمر به پايان رسيد، راه به پايان نرفت
کانچه مرا گفته اند دل ز پى آن نرفت
تن چو تحاشى فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
دل همه پيمانه جست هيچ نيامد به هوش
تن همه پيمان شکست بر سر پيمان نرفت
ديو چو در مغز بود جستم و بيرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گويد؟ چو اين بنده به فرمان نرفت
نقد که گم کرده ايم از چه از آن فارغيم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
ره به خلاصى نبرد، هر که خلوصى نداشت
روى امانى نديد، هر که به ايمان نرفت
گر دل ريشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پاى روش داشت، چون در پى فرمان نرفت؟
هر سخنى کاوحدى گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نيست که در جان نرفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید