گر به دست آوريم دامن دوست
همه او را شويم و خود همه اوست
آنکه او را در آب مى جويى
همچو آيينه با تو رو در روست
تو تويى خود از ميان برگير
کز تويى تو رشته تو برتوست
گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت
که بسى کاسه سوده گشت و سبوست
همه از يک درخت هست اين چوب
که گهى صولجان و گاهى گوست
ها، که اسم اشارتست از اصل
الفتش را چو واو کردى هوست
انقلاب ضرورتست اين جا
تا تو آن مغز بر کشى از پوست
مدتى توبه داشتيم، اکنون
که خرابات عشق در پهلوست
منشين تشنه، اوحدي، که ترا
پاى در آب و جاى بر لب جوست