شماره ١٠٧: درد دلم را طبيب چاره ندانست

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
درد دلم را طبيب چاره ندانست
مرهم اين ريش پاره پاره ندانست
راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان
حال دل غرقه از کناره ندانست
طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
هيچ منجم در آن ستاره ندانست
يار به يک بار ميل سوى جفا کرد
حق وفاى هزار باره ندانست
برد گمانى که: ما به عشق اسيريم
اين که چه ناميم يا چه کاره؟ ندانست
خال بنا گوش اوز گوشه نشينان
برد چنان دل، که گوشواره ندانست
قافله عقل را به ساعد سيمين
راه ز جايى بزد که باره ندانست
دوش به خونى گريستم، که ز موجش
عقل به انديشها گذاره ندانست
سختى ازان ديد، اوحدي، که به اول
قاعده آن دل چو خاره ندانست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید