خوش است ميکده، ساقي، به روى همنفسان
ز جام ساقى دوشينه جرعه اى برسان
محقق است که خياط غيب روز ازل
ندوخت خلعت رندى به قد بوالهوسان
به کنج ميکده بنشين مدام و قانع باش
که خون خويش خورى به که مى ز دست کسان
چراغ عيش برافروز از شراب که زود
شود ز دست تو رغبت چو روغن بلسان
کسى که گوهر ذاتيش بى خلل باشد
چه التفات نمايد به اختيار خسان
نهفته دار قدح را درون خلوت خاص
رو مدار که افتند اندر او مگسان
بيار باده که ما را نماند چون خسرو
غمى ز شحنه و قاضى و بيمى از عسسان