عاشقان را گه گهى از رخ نوايى تازه کن
خستگان را گه گه از پاسخ جفايى تازه کن
غمزه را آشفته ساز و خون ما بر خاک ريز
خنده را بر لب گمار و خون بهايى تازه کن
بوسه دزديده خواهم، گر نه بدهى ظاهرا
وعده پوشيده ده، لب را گوايى تازه کن
لعل تو درمان جان است و لبم را دردمند
دردمند خويش را، آخر دوايى تازه کن
بى وفايى را دهان بربسته اي، بگشا دهان
يا ز ما خون ريز يا با ما وفايى تازه کن
صبحدم بويى ز زلف خود سوى خسرو فرست
ملک افريدون و خاقان بر گدايى تازه کن