شماره ٦٩١: ماهى رود و من همه شب خواب ندانم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
ماهى رود و من همه شب خواب ندانم
وه اين چه حيات است که من مى گذرانم
گفتى که «چساني، ز غمم باز نگويي؟»
من با تو چه گويم، چو ندانم که چسانم؟
يک شب ز رخ خويش چراغيم کرم کن
تا قصه اندوه توام پيش تو خوانم
بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاويد بزى تو که يقين گشت گمانم
پرسى که بگو حال خود، اى دوست، چه پرسي؟
آن به که من اين قصه به گوشت نرسانم
نى ز آن منى تو، چه برم رشک ز اغيار
بيهوده مگس از شکرستان که رانم؟
تا چند دهى درد سر، اى اهل نصيحت
من خود ز دل سوخته خويش به جانم
زان گونه که ماندى تو درين سينه، هم اکنون
مانى تو درين سينه و من بنده نمانم
گويند که «خسرو، تو شدى خاک به کويش »
ناچار چو رفتن به درش مى نتوانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید