چون دولت آن نيست که پهلوى تو باشم
کم زان که فتاده به سر کوى تو باشم
کشتن چو ترا خوى شد، اکنون من و اين درد
يک روز مگر راتبه خوى تو باشم
هر صبح به قبله همه خلق و من بدکيش
افتاده در انديشه ابروى تو باشم
روز از هوس قد تو گشتم به چمنها
شب نيز در انديشه گيسوى تو باشم
خورشيد برآيد، خبرم نبود و مه نيز
بس گر دل پر خون به غم روى تو باشم
بنواز به يک ناوکم، اى ترک، که بارى
من نيز طفيلى خور آهوى تو باشم
آن دم که تو در کشتن من دست برآرى
خلقى همه سوى من و من سوى تو باشم
نآيم به در از منت دشنام تو هرگز
با آن که همه عمر دعاگوى تو باشم
اين است بهار دل خسرو که چو غنچه
صد پاره جگر از هوس روى تو باشم