شماره ٦٥٢: نيامده ست به چشم آدمى بدين سانم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
نيامده ست به چشم آدمى بدين سانم
پرى و يا ملکي، چيستي، نمى دانم؟
نظر به روى تو کرده دو ديده حيران شد
تو رفتى از نظر و من هنوز حيرانم
گمان مبر که گذارم ز دست دامن تو
اگر چه از دو جهان آستين برافشانم
چنان مقابل تو باد عاشقى در سر
همى روم که به شمشير رو نگردانم
گر، اى سوار، کمان در کشى به کشتن من
سپر ز ديده بود گاه تير بارانم
دريده پرده دل تير غمزه تو، چنانک
شکاف گشت همه رازهاى پنهانم
به صبر گفتم «يک لحظه مونس من باش »
جواب داد که «از هجر نيست درمانم »
کرشمه تو و جور رقيب و درد فراق
بدين صفت من بيچاره زيست نتوانم
خوش آن زمان که حريف معاشران بودم
فراغ شاهد و مى بود و برگ بستانم
ندانم آن همه هم صحبتان کجا رفتند؟
که هيچ بار نيامد خبر از ايشانم
کنون ز دولت عشقت اميد خسرو نيست
که بيش جمع شود خاطر پريشانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید