شماره ٦٢١: گذشت عمر و دمى در رخ تو سير نديدم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
گذشت عمر و دمى در رخ تو سير نديدم
ز هجر جان به لب آمد، به کام دل نرسيدم
چو غنچه تا به تو دل بستم، اى بهار جوانى
به هيچ جا ننشستم که جامه اى ندريدم
گه جدا شدن جان ز تن نباشد هرگز
عقوبتى که من اندر جدايى تو بديدم
جز اين ز مردن خويشم فسوس نيست به سينه
که زير پاى تو شادى مرگ خويش نديدم
سرم ز سرزنش مدعى به خاک فروشد
چنين بود که نصيحت ز دوستان نشنيدم
اگر به تيغ سياست مرا جدا کنى از خود
ز تو بريد نيارم، ولى ز خويش بريدم
فريب و عشوه که نزد خرد به هيچ نيرزد
بده که گر ز تو باشد، به هر دو کون خريدم
چو سايه در پس خوبان بسى دويدم و اکنون
ز روى خوب چو سايه ز آفتاب رميدم
به عين بيهشيم رخ نمود و گفت که «چوني؟»
چه تشنگى بر آبى که من به خواب بديدم
چه جاى طعنه که خسرو چرا به زلفش اسيري؟
نه من بلاى دل خود به اختيار گزيدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید