تا دامن از بساط جهان در کشيده ايم
رخت خرد به کوى قلندر کشيده ايم
اى ساقي، از قرابه فرو ريز مى که ما
خونابه ها ز شيشه اخضر کشيده ايم
در حقه سفيد و سيه بر بساط خاک
چون پر دغاست، باده احمر کشيده ايم
فقر است و صد هزار معانى درو چو موى
آن را گليم کرده و در سر کشيده ايم
چون جيب حرص پر نشد از حاصل جهان
دامان همت از سر آن در کشيده ايم
بر سنگ زن عيار زر، ايرا گلى ست زرد
چون در ترازوى خردش بر کشيده ايم
خسرو نه کودکيم که جوييم سرخ و زرد
چون بالغان دل از زر و گوهر کشيده ايم