صبح دولت مى دمد از روى آن خورشيدوش
در چنين فرخ صبوحي، ساقيا، يک جام کش
آتش ما کى فرو ميرد بدين گونه که مى
تا خط بغداد دارد ساقى و ما دجله کش
چون من از بازوى همت روز را بر شب زنم
در نيارم سر به تاج روم و اکليل حبش
چون مه نخشب بتان خالى نباشند از دروغ
تا ندارى استوار از خود درون آرى مکش
مى که بر ما زهر شد هم تو کنى آب حيات
تا نگيرى عيب ما اول بگو يا خود بچش
بر لبت گازى زدم، بر دل و دين و خرد
مهره بر چين، چون که نقش کعبتين آمد دوشش
بهترين روز مرا روز بدى آمد، از آنک
هست خسرو شيشه و آن سنگدل ديوانه وش