دل من برد، نتوان يافت بازش
که دستى نيست بر زلف درازش
شدم در کندن جان نيم کشته
ز چشم نيم مست و نيم نازش
به من بخشيد اجلهاى خود، اى خلق
که ميرم هر زمان در پيش بازش
چرا محمود از غيرت نميرد؟
که ميرد ديگر پيش ايازش
به کار دوست جان هم نيست محرم
که با بيگانه نتوان گفت رازش
رها کن تا کف پايت ببوسم
پس آنگه شويم از اشک نيازش
شبى خواهم به بالينت شوم شمع
تو در خواب خوش و من در گدازش
دلم افتاد در چوگان زلفش
به بازى گوى ديوانه مسازش
جفاها مى کنى بر من، مکن شرم
که شد شرمنده، خسرو زان نوازش