تو گر خويشتن را بخواهى نمود
کسى سرو و گل را نخواهد ستود
خطت کز لبانت برآورد سر
برآورد از جان عشاق دود
به خون کسان آستين بر زدى
ندانم کرا دست خواهى نمود
به بازى مزن غمزه بر جان من
که کس تيغ بر دوستان نازمود
ز هجرم چه پرسى که يارب مباد
ز صبرم چه گويم که هرگز نبود
وزين آشناييم دستى مگير
که سيلاب چشمم ز جا در ربود
ز غم ناتوانم، شفايى ببخش
ازان پس که من مرده باشم، چه سود؟
تو با آنکه گفت کسى نشنوى
ولى گفت خسرو بيايد شنود