شوخى نگر که آن بت عيار مى کند
دل را به بند زلف گرفتار مى کند
هر دم به شيوه اى ز کسى مى برد دلى
در حلقه هاى زلف نگونسار مى کند
دشمن دريغ بود که ره يافت پيش دوست
حيف است گل که همدمى خار مى کند
انکار عشقبازى ما مى کنند خلق
ما خاک آن کسيم که اين کار مى کند
تا ديد شيخ رونق بازار عاشقان
هر بامداد خرقه به بازار مى کند
جز عقل عاقلان نکند صيد چشم تو
مست است و قصد مردم هشيار مى کند
در خورد دوست نيست نثار سر و ترا
خسرو سرى که دارد ايثار مى کند