شماره ٥٩: سيمين زنخ که طره عنبرفشان برد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
سيمين زنخ که طره عنبرفشان برد
دل را در افگند به چه و ريسمان برد
مى گفت سرو دى که ازو يک سرم بلند
کو باغبان که تا سر سرو روان برد
تيغ ار چه مى برد همه پيوندهاى جان
فرقت بتر که همدمى دوستان برد
کسى دردناکتر بود از ضربت فراق؟
جلاد گر به گاه قصاص استخوان برد
بر عقل خويش تکيه مکن پيش عشق، از آنک
دزدى ست کو نخست سر پاسبان برد
اى هجر سخت پنجه، ببر بند بند من
عيب است آنکه ترک ز مستى کمان برد
جانا، به نام گفتن تو جان به لب رسيد
کس نيست وه که تا چو منى را زبان برد
يکبار سر بر و برهان مستمند را
تا چند تيغ جور تو نامهربان برد
تو جان خسروى و به جان و سرت که گر
نبود اميد وصل، ز جان و جهان برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید