هر لحظه چشم شوخت ناز دگر فروشد
جوينده بش بايد، گر بيشتر فروشد
با آنکه ما نيرزيم از چشم تو نگاهى
هم مى دهيم جاني، گر يک نظر فروشد
پيوسته گرم بادا بازار تو که در وى
لعل تو جان ستاند، چشمم جگر فروشد
بفروختند خلقى جان و جهان ز بهرت
اندر جهان کسى خود حسن اينقدر فروشد؟
سوز از جهان برآرد هر روز خنده تو
لختى نمک بگو تا روز دگر فروشد
صد جان شيرين ارزد هنگام تلخ گفتن
آن تلخ پاسخى کو تا زان دگر فروشد
ذکر لب و دهانت در هر دهن نگنجد
سرگشته مفلسى کو در و گهر فروشد
رعنا بود نه عاشق کانديشه دارد از جان
کز بهر سهل نقدى عيار سر فروشد
دارنده سر فروشد بهر بتان و خسرو
گر چه جوى نير زد، روى چو زر فروشد