شماره ٦٣٢: دانه اشک بود توشه راهى که مراست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دانه اشک بود توشه راهى که مراست
دل آسوده بود قافله گاهى که مراست
کمر از موجه خويش است مرا چون دريا
چون حباب از سر پوچ است کلاهى که مراست
دشمن خويش بود هر که مرا مى سوزد
خونى برق بود مشت گياهى که مراست
گر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسود
پر برآرد به هواى پر کاهى که مراست
در کشيدن چه خيال است کند کوتاهى
تا به گوهر نرسد رشته آهى که مراست
تا به زلفش ندهى دل، به تو روشن نشود
که شب قدر بود روز سياهى که مراست
ديده پاک کلف مى برد از چهره ماه
رخ چون ماه مگردان ز نگاهى که مراست
بحر روشنگر آيينه سيلاب بود
پيش رحمت چه بود گرد گناهى که مراست
حلقه در گوش فلک مى کشم از ناله و آه
کيست تا تيغ شود پيش سپاهى که مراست؟
چه کنم صائب اگر سر به گريبان نکشم؟
غير بال وپر خود نيست پناهى که مراست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید