شماره ٦٠: از لطافت بس که دارد چهره او آب و تاب

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
از لطافت بس که دارد چهره او آب و تاب
آفتابى مى شود رنگش ز سير ماهتاب
چون گلوى شيشه موج باده گلرنگ را
مى توان ديد از بياض گردن او بى حجاب
عاقلان از حسن او داد تماشا مى دهند
چشم روزن را نسازد خيره نور آفتاب
معنى بى لفظ را ادراک کردن مشکل است
بر ميفکن زينهار از چهره نازک نقاب
حلقه ها در گوش خورشيد قيامت مى کشد
نيست دور حسن او چون ماه نو پا در رکاب
گر چه از مژگان کج، بالين او دايم کج است
نيست سيرى چشم بيمار ترا هرگز ز خواب
فتنه دنيا نگردد هر که دنيا را شناخت
تشنه چشمان هوس را در کمند آرد سراب
دل نيازارد زحرف سخت هرگز سنگ را
هر که داند کوه عاجز نيست در رد جواب
نيست جز دلهاى خونين مهربانى عشق را
روى آتش را که مى شويد به جز اشک کباب؟
قطره ايم اما ندارد هيچ دريا ظرف ما
شبنم ما سر نمى پيچد ز تيغ آفتاب
حرف بيجا غافلان را غوطه در خون مى دهد
مرغ بى هنگام را تيغ اجل گويد جواب
باده سرگرمى هر کس ز جام ديگرست
پرتو مهتاب را پروانه مى داند سراب
از گريبان گهر چون رشته سر بيرون کند
هر که صائب سر نپيچد از کمند پيچ و تاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید