شماره ١٤٤: برگ عيش من بساز بيخودى آماده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
برگ عيش من بساز بيخودى آماده است
چون بط مى بال پروازم ز موج باده است
نقش پايم ناتوانيهاى من پوشيده نيست
بيشتر از سايه اجزايم بخاک افتاده است
عجز هم در عالم مشرب دليل عالميست
پاى خواب آلوده را دامان صحرا جاده است
حيرت ما را بتحريک مژه رخصت نداد
خط شوخ او که رنگ حسن را پر داده است
نافه شد گلبرگ حسن اما تغافلها بجاست
دور چشم بد هنوز آن نو خط ما ساده است
گوهريم اما ز پيچ و تاب دريا بيخبر
جز بروى ما تحير چشم ما نکشاده است
ميتوان در هستى ما ديد عرض نيستى
شعله بى شغل نشستن نيست تا استاده است
بى تو در کنج عدم هم خاک بر سر کرده ايم
دست گرد ما زد اما نى جدا افتاده است
قطره آبى که دارى خون کن و گوهر مبند
تهمت آرام داغ طينت آزاده است
هر نفس چندين امل ميزايد از انديشه ات
شرم دار از لاف مرديها که طبعت ماده است
در کمين داغ دل چون شمع ميسوزم نفس
قرب منزل در خور سعى وداع جاده است
در خرابيها بساط خواب نازى چيده ايم
سايه گل کرد است تا ديوار ما افتاده است
با شکست رگ (بيدل) کرده ام جولان عجز
رفتن از خويشم قدم در هيچ جا ننهاده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید