در وصاليم و زهجران دست برسر مى زنيم
ما به جاى نعل وارون حلقه بر در مى زنيم
پرفشانيهاى ما در حسرت پرواز نيست
دامنى بر آتش گل هردم از پر مى زنيم
حلقه فتراک مى گردد به قصد خون ما
دست اگر در حلقه زلف معنبر مى زنيم
خضر مى ليسد زمين اينجا و ما از سادگى
فال آب زندگانى چون سکندر مى زنيم
برنمى خيزد چو خون مرده از خواب گران
بخت خواب آلود را چندان که نشتر مى زنيم
ما چو داغ لاله صائب خون خود را مى مکيم
بيغمان از دور پندارند ساغر مى زنيم