شماره ٦٧٣: مستيى کو تا ره صحراى محشر سرکنيم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
مستيى کو تا ره صحراى محشر سرکنيم
شيشه را سرو کنار چشمه کوثر کنيم
چهره وحدت نهان در زير زلف کثرت اس
خواب آسايش مگر در شورش محشر کنيم
تخم حرص ما ندارد ريشه در ريگ روان
ما به اشک تاک کشت خويشتن راتر کنيم
بر قفس زورآوران مرغان باغ ديگرند
ما شکست بيضه را در کار بال و پر کنيم
شعله سرگرمى ما داغ دارد مهر را
مى شود بيهوش دارو خاک اگر بر سر کنيم
گر نباشد در ميان روى تو از يک آه گرم
آب را در ديده آيينه خاکستر کنيم
هر چه کيفيت ندارد صحبتش بار دل است
طاعت صدساله را در کار يک ساغر کنيم
همت ما پنجه فولاد را برتافته است
رخنه از مژگان تر در سد اسکندر کنيم
نيست شورى در نمکدان بزم هستى را مگر
داغ خود را خوش نمک از شورش محشر کنيم
قدر در اشک را مژگان چه مى داند که چيست
رشته جان را امانت دار اين گوهر کنيم
حنظل گردون نسازد عيش ما را تلخکام
ما به اکسير قناعت زهر را شکر کنيم
چشم مى پوشيم از آن زلف پريشان تا به چند
ديده را آيينه دار شورش محشر کنيم
اين غزل را خامه صائب به ديوان مى برد
جاى دارد صفحه خورشيد را مسطر کنيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید