گوهر فروز ديده بيدار خويش باش
برق فناى خرمن پندار خويش باش
پا از گليم مرتبه خود مکن دراز
چون نقطه پاشکسته پرگار خويش باش
ارباب کام،تشنه لغزيدن تواند
اى سرو خوش خرام خبردار خويش باش
گلزار حسن شبنم خلق است تازه روى
از حسن خلق، شبنم گلزار خويش باش
درمانده اند خلق به درمان درد خود
رحمى به حال خودکن و غمخوار خويش باش
پيچيده اى به طول امل از سر غرور
در فکر باز کردن زنار خويش باش
يک بوسه نذر صائب بيمار کرده اى
تنگ است وقت،بر سر گفتار خويش باش