در مدح صاحب سعيد جلال الوزرا عمربن مخلص

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
هندويى کز مژگان کرد مرا لاله قطار
سوخت از آتش غم جان مرا هندووار
لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش
هندوان دست ببردند بدين هر دو نگار
هندوانه دو عمل پيش گرفت او يارب
دارى از هر دو عمل يار مرا برخوردار
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار
عشق هندو به همه حال بود سوزان تر
که در انگشت بود عادت سوزانى نار
اتفاق فلکى بود و قضاى ازلى
عشق را بر سر من رفته يکايک سر و کار
ديدم از پنجره حجره نخاس او را
او به کاشانه بد و من به ميان بازار
هم بر آن گونه که از پنجره ابر به شب
رخ رخشنده مه بيند مرد نظار
کشى و چابکيش ديدم و با خود گفتم
اينت افسونگر هندو نسب جادو سار
به فسون بين که بدانگونه مسخر کردست
هم به بالاى خود از عنبر و از مشک دو مار
آنکه دلال دو گيسوى پر از عطر ويست
نيست دلال درين مرتبه هست او عطار
زنخش چيست يکى گوى بلورين در مشک
ابرويش چيست دو چوگان طلى کرده نگار
دمچه چشم کدامست و دماوند کدام
حلقه زلف کدامست و کدامست تتار
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
وانکه آن بت که ورا جان عزيزان فرخار
گو بيا روى ببين اينک وانگه به دو دست
زو نگهدار به دل و دين خود اى صومعه دار
من در آن صورت او عاجز و حيران مانده
ديده در وى نگران و دل از انديشه فکار
هندوانه عملى کرد وى و من غافل
دلم از سينه برآورده و از فرق دمار
جادويى کردن جادو بچه آسان باشد
نبود بط بچه را اشنه دريا دشوار
چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شيب
همچو کبکى که خرامنده شود از کهسار
پاى من خشک فرومانده ز رفتار و مرا
نيست بر خشک زمين پاى من و گل ستوار
گفتم اى رشک بتان عشق مبارک بادم
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار
خنده مى آمدش و بسته همى داشت دو لب
کانچنان خنده نبينى ز گل هيچ بهار
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
که به زر پاى رسد بر سر نجم سيار
از خداوند مرا گر بخرى فردا شب
برخورى از من و از وصل من اندوه مدار
گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبيرم
گفت يک بدره زر فکر کن و ريش مخار
دلم از جا بشد ناگه و بخروشيدم
جامه بدريدم و اشک از مژگان کرد نثار
نوحه زار همى کردم و مى گفتم واى
اينت بى سيمى و با سيم همى آيد يار
دلش از زارى و از نوحه من باز بسوخت
به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار
گفت مخروش ترا راه نمايم که چه کن
رو بر خواجه خود شعر برو سيم بيار
خواجه عادل عالم خلف حاتم طى
معطى دهر جلال الوزرا شمع ديار
آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود
ده به از من به يکى راه ترا نه صدبار
نه بسنجد چهل از من به جوى در چشمش
نه بهاى چو منى بگذرد از چل دينار
رو مينديش که از بهر توام بخريدى
به مثل قيمت من گر بگذشتى ز هزار
گفتم اى دوست نکوراه نمودى تو ولى
با خداوند کرا زهره از اين سان گفتار
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
اين چه گل بود که بشکفت ميانش پرخار
او چو برگشت و خرامان شد از آنجاى وداع
که نحوست کند از چرخ بر آنجاى نثار
درد بى سيميم آورد به سوى خانه
چو گنه کارى حاشا که برندش سوى دار
در ببستم بدو زنجير هم از اول شب
پشت کردم سوى در روى به سوى ديوار
گفتم امشب بسزا بر سر بى سيمى خويش
تا گه صبح يکى ناله کنم زارازار
اشک راندم که همى غرقه شدى کشتى نوح
آه کردم که همى خيمه بيفکندى نار
هر شرارى که برانداخت دل از روى رهى
بر فلک ديدم رخشان شده انجم کردار
من درين دمدمه کار که سيمرغ سحر
به يکى جوى پر از شير فرو زد منقار
گرمى و ترى آن شير همانا که مرا
به سوى مغز همان لحظه برآورد بخار
تا زدم چشم ولى نعمت خود را ديدم
بر نهالى به زر بر طرف صفه بار
گفت اى انورى آخر چه فتادست ترا
که فرو رفته اى و غمزده چون بوتيمار
پيشتر رفتم و با خواجه به يکبار به شرح
قصه عشق کنيزک همه کردم تکرار
خوش بخنديد و مرا گفت سيه کار کسى
گفتم از خواجه سيه به نبود رنگ نگار
هم در آن لحظه بفرمود يکى را که برو
بخر اين بدره بيار و به ثناگوى سپار
رفت و بخريد و بياورد و به من بنده سپرد
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بيدار
نه ولى نعمت من بود و نه معشوقه من
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار
وز همه نادره تر آنکه عطا خواست عطا
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار
ويحک اى چرخ منم مانده سرى پر سودا
از جهان اين سر و سودا به من ارزانى دار
دور ادبار تو تا چند به پايان آرم
دور اقبال اگر هست بيار اى ديار
اى کريمى و حليمى که ز نسل آدم
کرم و حلم ترا آمده بى استغفار
از کريمى و حليمى است که مى بنيوشى
نعره زاغ و زغن چون نغم موسيقار
گرچه از قصه درازى ببرد شيرينى
کى بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار
همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن
تا ببينم که دهى تا شب قدرم ديدار
ناز بنده که کشد جز که خداوند کريم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار
من برآنم که مديح تو بخوانم برخاک
تا شود خاک سيه کن فيکون زر عيار
وانگهى زر بدهم کار چو زر خوب کنم
بيش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
راست گويم چو کف راد گهربار تو هست
منت زر شدن خاک سياهم به چکار
آفتاب فلک آراى تو بر جاى بود
جاى باشد که جهان را ز چراغ آيد عار
تا به نزديک سر و صدر اطبا آفاق
عشق بيمارى دل باشد و عاشق بيمار
دل من باد گرفتار چنين بيمارى
تو خداوند مرا داشته هردم تيمار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید