در مدح خاقان اعظم پيروزشاه عادل

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
حبل متين ملک دو تا کرد روزگار
اقبال را به وعده وفا کرد روزگار
در بوستان ملک نهالى نشاند چرخ
وآنرا قرين نشو و نما کرد روزگار
هر شاديى که فتنه ز ما فوت کرده بود
آنرا به يک لطيفه قضا کرد روزگار
با روضه ممالک و ملت که تازه باد
سعى سحاب و لطف صبا کرد روزگار
محتاج بود ملک به پيرايه اى چنين
آخر مراد ملک روا کرد روزگار
نظم جهان نداد همى بيش ازين ز بخل
آخر طريق بخل رها کرد روزگار
اى مجد دين و صاحب ايام و صدر شرق
ديدى چه خدمتى به سزا کرد روزگار
اين آيتى که زبده آيات صنع اوست
در شان ملک خوب ادا کرد روزگار
وين گوهرى که واسطه عقد دهر اوست
از دست غيب نيک جدا کرد روزگار
گنج قدر ز مايه تهى کرد آسمان
تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار
سوى تو اى رضاى تو سرچشمه حيات
دايم نظر به عين رضا کرد روزگار
آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد
بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار
در بيع خدمت تو که آمد که بعد از آنش
بر من يزيد فتنه بها کرد روزگار
وانجا که ذکر صاحب رى رفت و ذکر تو
بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار
هر سر که از عنايت تو سايه اى نيافت
موقوف آفتاب عنا کرد روزگار
هر تن که از رعايت تو بهره اى نديد
گل مهره هاى نقش بلا کرد روزگار
در بندگيت صادق و صافيست هرکه هست
وين بندگى ز صدق و صفا کرد روزگار
اى انورى مداهنت سرد چون کنى
اين سعى کى نمود و کجا کرد روزگار
خسرو عماد دولت و دين را شناس و بس
کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار
اين کام دل عطيت تاييد جاه اوست
بى عون جاه او چه عطا کرد روزگار
پيروز شه که تا به قيامت ز نوبتش
سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار
آن خسروى که پيش ظفرپيشه رايتش
پيشانى ملوک قفا کرد روزگار
آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او
خورشيد را چو سايه گدا کرد روزگار
آنک از براى خطبه ايام دولتش
برجيس را ردا و وطا کرد روزگار
وانک از براى خدمت ميمون درگهش
بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار
دست چنار دولت فتراک او نيافت
زانش ممر باد هوا کرد روزگار
پشت بنفشه خدمت ميمونش خم نداد
زان پيش چون خوديش دوتا کرد روزگار
شاهى که در اضافت قدرش به چشم عقل
از قالب سپهر سها کرد روزگار
خانى که در جهان خلافش به يک زمان
از عز بد سگال عزا کرد روزگار
در موقفى که بيلکش از حبس کيش رست
بر شير بيشه حبس فنا کرد روزگار
چون اژدهاى نيزه بپيچيد در کفش
در دست خصم نيزه عصا کرد روزگار
اى خسروى که فضله اى از خشم و خلق تست
آن مايه کاصل خوف و رجا کرد روزگار
جم دولتى که در نفسى کلبه مرا
از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار
با من تو کردى آنچه سخا خواندش خرد
وان ديگران دغا نه سخا کرد روزگار
در خدمت تو عذر همى خواهدم کنون
زين پيش با من از چه جفا کرد روزگار
اى پايه کمال تو جايى که از علو
اول حجاب از اوج سما کرد روزگار
من بنده را ز عاجزى اندر ثناى تو
تا حشر پايمال حيا کرد روزگار
دست ذکاى من به کمال تو کى رسد
گيرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار
ذکر ترا چه نام فزايد ثناى من
خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار
تا در سراى شادى و غم در زبان فتد
چون نيک و بد صواب و خطا کرد روزگار
اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد
هر امر کان قرين قضا کرد روزگار
در دولتى که پيش دوامش خجل شود
دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید