شماره ٦٦٦: آن لحظه که جان در تتق غيب نهان بود

غزلستان :: شاه نعمت‌الله ولی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
آن لحظه که جان در تتق غيب نهان بود
در ديده ما نقش خيال تو عيان بود
بوديم نشان کرده عشق تو در آن حال
هر چند در آن حال نه نام و نه نشان بود
عشق تو حياتى است که ما زنده از آنيم
بى عشق تو دل زنده زمانى نتوان بود
ما نقش خيال تو نه امروز نگاريم
کز روز ازل جان به خيالت نگران بود
گفتى که در آئينه به جز ما نتوان ديد
چندانکه نمودى و بديديم همان بود
خوش آب حياتى است روان در نظر ما
تا هست چنين باشد و تا بود چنان بود
ساقى قدح باده به من داد و بخوردم
آرى چه کنم مصلحت بنده در آن بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید