شماره ٤١٩: بى درد دل اى دوست دوا را نتوان يافت

غزلستان :: شاه نعمت‌الله ولی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بى درد دل اى دوست دوا را نتوان يافت
بى رنج فنا گنج بقا را نتوان يافت
تا عاشق و رندانه به ميخانه نيائى
رندان سراپرده ما را نتوان يافت
تا نيست نگردى تو از اين هستى موهوم
خود را نشناسى وخدا را نتوان يافت
آئينه دل تا نبود روشن و صافى
حسنى نتوان ديد و صفا را نتوان يافت
خوش آب وهوائيست مى و کوى خرابات
خود خوشتر از اين آب و هوا را نتوان يافت
درويش وفقيريم و از اين وجه غنى ايم
بى فقر يقين دان که غنا را نتوان يافت
چشمى که نشد روشن از آن ديده سيد
بينا نبود نور لقا را نتوان يافت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید