دل ز جان بگذشت و جانان بازيافت
ترک يک جان کرد و صد جان بازيافت
بست زنارى ز کفر زلف او
مو به مو اسرار ايمان بازيافت
خويش را در عشق او گم کرده بود
تاکه از لطف خدا آن بازيافت
درد درد عشق او بسيار خورد
لاجرم در درد درمان بازيافت
گنج او در کنج دل مى جست جان
گرچه مشکل بود آسان بازيافت
گرد ميخانه همى گشتى مدام
يار خود در بزم رندان بازيافت
نعمت الله چون به دست او فتاد
ساقى سرمست رندان بازيافت