نوش بادا مرا شراب الست
که از آن باده گشته ام سرمست
در دلم عشق و درنظر ساقى
درسرم ذوق و جام مى بر دست
پرده از رخ گشود شاهد غيب
دل ما را به زلف خود در بست
جان به جانان ما وصالى يافت
قطره ما به بحر ما پيوست
گر ترا عقل هست ما را نيست
ور ترا عشق نيست ما راهست
اى که پرسى دواى درد از ما
دردمنديم واين دوا درد است
بشنو از سيد اين روايت عشق
تاکى آخر سخن ز عالى و پست