بشنو معانئى که بيان ولايت است
دارم نشانه اى به نشان ولايت است
آب حيات ماست بهرسو که مى رود
سرچشمه اش ز بحر روان ولايت است
ملک جهان چون باغ ارم باز تازه شد
حکمى به ما رسيد که آن ولايت است
ايام غم گذشت و دگر شاد و خرميم
آمد امام وقت و زمان ولايت است
بشنو بذوق گفته مستان و گوش کن
کاين قول عاشقان ز زبان ولايت است
گنجينه ولايت والى دل وى است
جانم فداى اوست که جان ولايت است
از خوان نعمت الله ما نعمتى بخور
خوش نعمتى بود که زخوان ولايت است