دماغ سوختگان را شراب تازه کند
زمين تشنه جگر را سحاب تازه کند
ستاره سوختگان باغ دلگشاى همند
که مغز سوخته بوى کباب تازه کند
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند
ازان خموش نگردد چراغ در شب تار
که داغ روشنى آفتاب تازه کند
ز يادگار شود زخم ماتمى ناسور
که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند
نقاب تشنه ديدار را کند بيتاب
که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند
نسوخته است ز سوداى او چنان صائب
که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن