شماره ٧٠٤: خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند
به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند
به نقد جنت در بسته يافتند اينجا
به روى خلق گروهى که در فروبستند
به چاره دردسر خود مبر که از صندل
به چوب، دست طبيبان چاره جو بستند
کجا به صبح اميد نمک شود بيدار
به زخم هرکه در فيض از رفوبستند
نژاد گوهر من از محيط بيرنگى است
مرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستند
کجا رسند به دريا فسرده طبعانى
که آب مرده خود در هزارجوبستند
شدم غبار و چو قمرى همان گرفتارم
چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند
شراب ناب بود رزق خاکسارانى
که پيش خم دهن خودز گفتگو بستند
ز باغ خلد ثمر مى خورند بى منت
به پاى نخل خودآنان که آبرو بستند
اگر به نعمت الوان ترا خمش کردند
مرا به گريه خونين ره گلو بستند
چو سنگ چاشنى پختگى نمى يابد
دلى که بر ثمر خام آرزو بستند
جماعتى که ندادند دل به ناله ما
به خانه دل خود راه رفت ورو بستند
به زير خاک نمانند رهنوردانى
که دامنى به ميان بهر جستجو بستند
خموش باش نظر کن به طوطيان صائب
که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید