شماره ٧٠٣: فسردگان که طلسم وجود نشکستند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
فسردگان که طلسم وجود نشکستند
ازين چه سود که چون کف به بحر پيوستند
ز جوش بيخبرى کرده ايم خود را گم
و گرنه توشه ما بر ميان ما بستند
چه باده شوق تو در ساغر شهيدان ريخت
که در زمين چو خم مى زجوش ننشستند
هنوز دايره چرخ بود بى پرگار
که طوق عشق ترا بر گلوى ما بستند
خوش آن گروه که برداشتند بار جهان
وزاين محيط دل يک حباب نشکستند
سبکروان که فشاندند دامن از عالم
ز دار وگير خس وخار آرزو رستند
ز آب بحر جدايى حبابها را نيست
چه شد دوروزى اگر باددر گره بستند
مساز برگ اقامت که مردم آزاد
درين رياض زپا همچو سرو ننشستند
جماعتى که مجرد شدند همچو الف
چو تيرآه ز نه جوشن فلک جستند
گمان برى که ز جنگ پلنگ مى آيند
ز بس که مردم عالم به روى هم جستند
جماعتى که در اينجا نفس شمرده زدند
در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند
ز انفعال سر از خانه برنمى آرند
درين بهار گروهى که توبه نشکستند
جماعتى که به افتادگان نپردازند
اگر به عرش برآيند همچنان پستند
مکن ملامت عشاق بيخبرکاين قوم
ز خود نيند اگر نيستند اگر هستند
ز آشنايى مردم کناره کن صائب
که از سياهى دل بيشتر سيه مستند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید