شماره ٥٧٦: ز بس که سنگ ملامت فلک به کارم کرد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
ز بس که سنگ ملامت فلک به کارم کرد
نهفته در جگر سنگ چون شرارم کرد
برس به داد من اى ساقى گران تمکين
که توبه منفعل از روى نوبهارم کرد
ز آب من جگر تشنه اى نشد سيراب
چه سود ازين که فلک لعل آبدارم کرد؟
ز برگريز مرا چون شکوفه باکى نيست
که پيشتر ز خزان خرج نوبهارم کرد
چه کرده بود دل شيشه جان من، که قضا
ز روى سخت فلک آهنين حصارم کرد
ازان محيط گرامى همين خبر دارم
که همچو سيل سبکسير بيقرارم کرد
دويده بود به عالم سبک عنانى من
گران رکابى درد تو پايدارم کرد
لبش به يک سخن تلخ ساخت بيدارم
ز تلخى اين مى پر زور هوشيارم کرد
ز حرف شکوه لبم بود تيغ زهرآلود
به يک تبسم دزديده شرمسارم کرد
ز کم عيارى من سکه روى مى تابيد
گداز بوته عشق تو خوش عيارم کرد
مرا به حال خود اى عشق بيش ازين مگذار
که بيغمى يکى از اهل روزگارم کرد!
همان ز پرده دل گشت جلوه گر صائب
کسى که خون به دل از درد انتظارم کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید