شماره ٥٠٧: ز شکوه گر لبم آن گلعذار مى بندد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
ز شکوه گر لبم آن گلعذار مى بندد
که ره به گريه بى اختيار مى بندد؟
اگر تو در نگشايى به روى من از ناز
به آه من که در اين حصار مى بندد؟
درين رياض دل جمع غنچه اى دارد
که در به روى نسيم بهار مى بندد
به رنگ و بوى جهان دل منه که وقت رحيل
خزان نگار به دست چنار مى بندد
ز رشک آبله پا دلم پر از خون است
که آب در گره از بهر خار مى بندد
يکى هزار شود نقد عمر ديده ورى
که دل به سوختگان چون شرار مى بندد
مکن چو خضر درين تيره خاکدان لنگر
که آب زنگ درين جويبار مى بندد
کسى که بر سخن اهل حق نهد انشگت
به خون خود کمر ذوالفقار مى بندد
دلير بر صف افتادگان عشق متاز
که هر پياده ره صد سوار مى بندد
کند به زخم زبان هرکه منع من ز جنون
به خار و خس ره سيل بهار مى بندد
دل از سپهر عبث روى دل طمع دارد
چه طرف آينه از زنگبار مى بندد؟
کند ز دولت دنيا ثبات هرکه طمع
به پاى برق سبکرو نگار مى بندد
خوشا کسى که درين ميهمانسرا صائب
گران نگشته بر احباب، بار مى بندد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید