شماره ٤٠٧: سر آشفته ز دستار بسامان نشود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
سر آشفته ز دستار بسامان نشود
جمع گرديدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خنديد محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخى حسن عيان مى شود از پرده شرم
برق از ابر محال است نمايان نشود
پنبه نازده حلاج ز حق مى خواهد
مغز منصور محال است پريشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شيطان نشود
از تهى چشمى ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است پريشان نشود
بگذر از پرورش نفس که اين بدکردار
آشنا چون سگ ديوانه به احسان نشود
تا صدف مهر خموشى نزند بر لب خود
آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود
حرص جان مى دهد از بهر پريشان گردى
مور قانع به کف دست سليمان نشود
هرکه را جوهر ذاتى نبود جامه فتح
به که چون تيغ درين معرکه عريان نشود
چه خيال است که صائب ز سخن گردد سير؟
تشنه سيراب ز سرچشمه حيوان نشود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید