شماره ٣٧٥: ياد آن جلوه مستانه کى از دل برود؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
ياد آن جلوه مستانه کى از دل برود؟
اين نه موجى است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
اين نه نقشى است که هرگز ز مقابل برود
نيست بيرون ز سراپرده دل ليلى ما
هر که خواهد به تماشا پى محمل برود
ما نه آنيم که بر ما نکند رحم کسى
خون ما پيشتر از ديده قاتل برود
سوزنى لنگر پرواز مسيحا گرديد
اين نه راهى است که مجنون به سلاسل برود
صرف افسوس شود مايه اشک و آهش
هرکه چون شمع، ندانسته به محفل برود
هرکه بارى ز دل راهروان بردارد
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
ديده روزنه اش داغ ندامت گردد
نااميد از در هر خانه که سايل برود
ساده لوحى که شکايت کند از شورش بحر
واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
صيد ما گرچه زبون است، ولى بيرحمى
جوهرى نيست که از خنجر قاتل برود
جستجوى گهر از نقش پى موج کند
ساده لوحى که ره حق به دلايل برود
بى صفا شد گهر روح ز آميزش جسم
چند اين قافله آينه در گل برود؟
مى کشد در دل شبها نفسى موج سراب
واى بر حال نگاهى که پى دل برود
آه حسرت نفس بيهده اى مى سوزد
خط ريحان نه غبارى است که از دل برود
چه گل از ليلى بى پرده تواند چيدن؟
هرکه از راه به آرايش محمل برود
منع صائب مکن از بيخودى اى عقل فضول
هرکه مجنون بود از ميکده عاقل برود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید