شماره ١٢٩: دل محال است ز ما عشوه دنيا ببرد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
دل محال است ز ما عشوه دنيا ببرد
يوسف آن نيست که فرمان زليخا ببرد
اين گرانى که من از بار علايق دارم
نيست ممکن که مرا سيل به دريا ببرد
بيش ازين نيست که هرکس توانگر باشد
حسرتى چند ز ما بيش ز دنيا ببرد
کاش مى ماند بجا تخته اى از کشتى ما
که ازين ورطه به ساحل خبر ما ببرد
مى تواند کلف از آينه ماه زدود
هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد
محو در عالم بى نام و نشانى گشتيم
خبر عزلت ما کيست به عنقا ببرد؟
نيست جز پير خرابات عزيزى امروز
که به يک جام ز خاطر غم فردا ببرد
تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند
شوخ چشمى که دل از رنجش بيجا ببرد
از جهان با نظر بسته بسازيد که عشق
هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد
کرد هر چند ز غيرت عرق خون پرويز
نقش شيرين نتوانست ز خارا ببرد
سيل در سلک نقش سوختگان است اينجا
کوه تمکين ترا کيست که از جا ببرد؟
هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نيست
هر که خواهد دل و دين و خرد از ما ببرد
صائب آهسته روى پيشه خود ساز که آب
پنجه آتش سوزان به مدارا ببرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید