آنچه بتوان، در غمت جان مى کشد
تا بدان غايت که بتوان، مى کشد
مى کشد خط بر مسلمانى لبت
وانگه از خون مسلمان مى کشد
ديده تا خط ترا بالاى لب
باد خط بر آب حيوان مى کشد
حسن روز افزونت از اوج کمال
روى مه را داغ نقصان مى کشد
زلف کايد بر لبت، گويى که ديو
خاتم از دست سليمان مى کشد
آنچه دل يک چند از زلفت کشيد
از لب لعلت دو چندان مى کشد
گر ز شوخى تير بر دل مى زنى
خسرو بيچاره از جان مى کشد