لب خونخوار تو جز خون دل افزون نکند
چشم تو جز جگر سوختگان خون نکند
ماه روى چو تو در مهر نمى افزايد
کم ازان کاين ستم و جور بر افزون نکند
چون رسد غارت ترکان خيالت، عاشق
نقد جان را چه کند کز دل بيرون نکند
سخن تلخ تو چون زهر کند در دل کار
طرفه کارى که درين زهر کس افسون نکند
دست ازان دارم بر خود که نهم پاى به هوش
تا مرا سلسله زلف تو مجنون نکند
مردمان چشم ملامت سوى من داشته اند
مردمى کى کند، از چشم تو اکنون نکند
چند با خسرو سرگشته چو گردون گردى
برنگردي، ز وي، انديشه گردون نکند