غمزه هايى کرد چشمش با دل اين نامراد
باز از دال دو زلفم آن الف قد داد ياد
گفته بودم عمرهاى اعتمادم با تو بود
اين زمان دانستم، اى جان، نيست بر عمر اعتماد
حرف ميم آمد دهانت، هست الف انگشت تو
جز تو کس بر ما چرا انگشت نتواند نهاد؟
با نسيم صبح دادم دل که بر در پيش او
داد بلبل در هواى گلبنى دل را به ياد
از رخت جان پرورى آموخت لعلت، آفرين
شد درين فن عاقبت شاگرد بهتر ز اوستاد
جان خسرو هست چشم و غمزه عاشق کشش
عشق جان بازيست، ياران و عزيزان، خير باد!