به خود مبين که چو روى من آفتابى هست
به من نگر که چو من در جهانى خرابى هست؟
ز روشنى رخ تو گر به صد نقاب رود
کسى نداند بر روى تو نقابى هست
دلم ز ناوک چشمت هزار روزن شد
ز صورت تو به هر روزن آفتابى هست
شب من از چه سبب تيره تر بود هر روز
چو از رخ تو به هر خانه آفتابى هست
مهت به عقرب و اينک رهى به عزم سفر
ولى خوشم که دران عقرب انقلابى هست
خط تو فتوى نوشت اين چنين و فتوى را
جز آنکه گفتم من با تواش جوابى هست
پرير بر سر بامش بديدم و گفتم
هنوز بر سر بام من آفتابى هست
لب تو در دلم آمد بپرس هم زان لب
که پر نمک تر ازان هيچ دلى کبابى هست؟
ازين هوس که نشانى ببايد از دهنت
وجود را به عدم هر زمان شتابى هست
بر آب ديده خسرو همه جهان بگريست
تبارک الله در ديده تو آبى هست