شماره ٣٢٠: ز بس که گوش جهانى پر از فغان من است

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
ز بس که گوش جهانى پر از فغان من است
به شهر بر سر هر کوى داستان من است
ز بيدلي، اگرم جان رود، عجب نبود
چو دل نمى دهدم آنکه دلستان من است
دعاى عمر کنندم، ولى قبول مباد
مرا چو زنده نمى خواهد آنکه جان من است
ز زخم چابک هجران دمى رسم به عدم
اگر نه پنجه اميد در عنان من است
چو شمع سوختم، ار نام گفتمش همه شب
مرا زبانه آتش همين زبان من است
ميان جان و تنم دورى افتد و ترسم
ز دوريى که ميان تو و ميان من است
تو در ميان من از جان خسته تنگ ميا
که يک دو روز درين خانه ميهمان من است
مبين گدايى من بر درت که در همت
توانگرم که غمت گنج شايگان من است
درون من همه شب چون چراغ مى سوزد
مگر فتيله آن مغز استخوان من است
تو زان من نشوي، گر چه بخت آنم نيست
همين بس ست که گويى که خسرو آن من است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید