شماره ٣٠١: امشب که چشم من به ته پاى او بخفت

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
امشب که چشم من به ته پاى او بخفت
جان رخ نهاده بر رخ زيباى او بخفت
شب تا به صبح ديده من بود و پاى او
چشمم نخفت هيچ، ولى پاى او بخفت
مردم ز ديده در طلبش رفت و آن نگار
از راه ديگر آمد و بر جاى او بخفت
با هر مژه عتاب دگر داشتم، و ليک
سر مست بود، نرگس رعناى او بخفت
از رشک تا به صبح نخفتم که جعد او
پيچيده در ميانش و بالاى او بخفت
آن جعد تيره پشت به من کرد و رو بتافت
کاندر رهش ز بهر چه مولاى او بخفت؟
نوميد باد ديده خسرو ز روى او
گر چشم من شبى به تمناى او بخفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید