شماره ١٩١: اى که بى خاک درت در ديده من نور نيست

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
اى که بى خاک درت در ديده من نور نيست
گر مثل جان مى رود، ترک توام مقدور نيست
روزى اندر کوى خودبينى قيامت خواسته
زانکه آه دردمندان کم ز نفخ صور نيست
رخ چه پوشى چون حديث حسن تو پنهان نماند
گل به صد پرده درون از بوى خود مستور نيست
گر گناهم هست در رويت نظر، معذور دار
زين گنه گر جان رود، اين نيز چندان دور نيست
سنگ دربان ار چه مزد جانست نيز از در مران
کز پى مردن رسيد اينجا، ولى مزدور نيست
پرسش من آمدي، وز ديدنت جان مى رود
کشتنت، اى جان من پرسيدن رنجور نيست
در شب تاريک هجرانم به سر شد روزگار
چون توان کردن چون شمع بخت ما رانور نيست
دل ز سلطان خيال اقطاع غم شد، چون کنم
شحنه جان را ز سلطان خرد منشور نيست
گريه گر لشکر کشد ناله رهد گريه چه سود؟
چون هزار اميد، بر يک کام دل منصور نيست
اى خيال يار صورت مى کنى در دل مرا
صبر خسرو را رقم در دفتر شاپور نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید